چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها درکنار گودال جمع شدند و وقتی دیدندکه گودال چقدرعمیق است به دو قورباغه
دیگر گفتند:که دیگر چاره ای نیست شما بـه زودی خواهید مُـرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام تـوانشان کوشیدند که از گودال بیـرون بپرند.
اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند:
که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مُـرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.
سرانجام به داخل گودال پرت شد و مُــرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.
هر چه بقیه قورباغه ها فـریـاد می زدند که تلاش بیشتر فـایـده ای نـدارد او مصمم تر می شد تا
اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد.
بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرف های ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست.
در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
کتاب سرخ
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1